*داستانی زیبا از "کتاب سوپ جو"،.* ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم، یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدم به تلفن نمیرسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس میداند. راه های کپک نزدن توی تابستون کرونایی❄
یک داستان زیبا
چطور روی کتاب خوندن تمرکز کنیم
یک ,تلفن ,قاب ,بردم ,جایی ,دستگاه، ,میکردم بعد ,بعد من ,گوش میکردم ,حرفهایش گوش ,به حرفهایش
درباره این سایت